شهدای ده گانه

ریحانه با شتاب و خوشی زاید الوصفی از اتاق بیرون شد. برای آخرین بار نظرش را به  در و دیوار های شکسته و ریخته حویلی انداخت.

دیوارها تا نیم نیم نم کشیده و تر و گل آلود بودند. باران شدید چند روز قبل همه جا را حسابی تر کرده و سردی هوا را هم اندکی بیشتر ساخته بود. ریحانه گدی گک تکه ای کوچکش را که از مادرش پنهان می داشت، از زیر بغلش کشید. لحظاتی به رویش با لبخند ملیح دیده و او را میان درز کلان دیوار پخسه ایی پنهان ساخت و بعد با لحن کودکانه و آمرانه ای به او گفت:” اینجه باش تا مه پس بیایم.”

گدی تکه ای با چشمان سیاه دوختگی خاموشانه با او نگاه می کرد.

ریحانه دوقدمی دور شده دوباره برگشت مثل اینکه چیزی را فراموش کرده باشد، از نوک مویش بند کلیدهایش را باز کرده و آن را هم زیر بغل گدی گک گذاشته گفت:

“ای کلی هایمه هم نگاه کو که کلید گم نشه و چیزک های مه و کالا گک های تو ده صندوق قفل نمانه. ها راستی هوش کو به مادرم نگویی ما امروز کل خواهر خوانده ها میریم بعد ازچوب جمع کردن خوب ساعتتیری هم می کنیم. باز میشه که ای کلی از پیشم گم شوه، از او خاطر کلید هم پیش تو باشه.”

مادر با شنیدن زمزمه های دخترش سرو صدا کنان گفت:”هنوز ایجه استی؟ برو که ناوقت میشه، دختر ها میرن و باز تو تنها میمانی! اگه تنها ماندی نری که خطر داره، هزار گپ اس ده دنیا، زود پس خانه بیایی!”

ریحانه با صدای نازک و بلندش گفت:”اینه رفتم مادرجان! امروز همه دخترها میریم تنها نمیمانم، خدا حافظ!”

ریحانه دویده دویده به خانه همسایه رفت و خواهر خوانده هایش را صدا زد و از اینکه بوجی یادش رفته بود یک بوجی هم از آنها برای خودش گرفت و هر سه به راه افتادند.از همان آغاز هر سه به جمع کردن چوب پرداخته و آرام آرام پیش می رفتند تا اینکه به خانه ملالی شان رسیدند. خواهر خواندهء سبز چشم و یک سر و گردن بزرگتر شان، با دیدن آنها به دودختر خاله اش هیلی و هوسی هم صدا زده گفت:”بیاین او دخترها که ناوقت میشه باز دخترهای قریه پایین، همه چوب‌ها را جمع می‌کنند و برما چیزی نمی مانه.

سه دیگر هم به جمع آنها پیوسته و خنده و مزاق کنان راه می پیمودند. یکی شوخی می کرد و دیگری را تیله می داد، باز همه می خندید و یکی قصهء جالبی می گفت و بازخنده مستانه دخترک ها فضای کوهستانی و نیمه سبز دهکده را رنگین می ساخت.

یکبار ملالی با قامت رسا و زیبایش مقابل دیگر خواهر خوانده‌هایش آمده و آنها را مخاطب ساخته گفت:”چطور اس که بریم پشت زرغونه شان اوناره هم گرفته بریم که ساعت ما خوب تیر شوه؟”

همه موافقت کرده و به راه افتادند تا خانه زرغونه شان زیاد راه نبود. در مسیر راه با شکریه و سلطانه برخوردند و آن دو هم به جمع آنان پیوستند. همه دخترک ها نزدیک خانه زرغونه شان رسیده و ملالی با صدای بلند صدا زد:” زرغونه!!! ستوری!!! بیایین که بریم چوب جمع کدن.”

مادرش هردو آنان را صدا زد و آن دو هم بوجی هایشان را گرفته از خانه بیرون شدند.

دخترک ها با جوش و خروش تمام به راه افتادند. همه خورد و بزرگ قریه با دیدن آنها و اتحاد و اتفاق شان خوش می شدند و افتخار می کردند که چنین دخترک های متحد و یک دست در قریه دارند.

پیرمردی که روزها شاهد رفت وآمد آنها بود، با خوشی به مردی که در کنارش روان بود گفت:”اگه ما مردها هم همدیگر خوده بپذیریم و همطور اتحاد و اتفاق داشته باشیم و بچه ها و دخترهای خوده همطور تربیه کنیم. بفام که ای وطن جور میشه! آفرین ای دخترک ها! این ها به ما نمونه استن، آینده وطن به همی اطفال امروز که آینده سازهای فردا استن، جور میشه. خداوند از نظر بد ای دخترک ها را نگاه کنه…”

دخترک ها با شور و شعف فراوان  به محلی که نیمه جنگلی بود، رسیدند. ابتدا بوجی های شان را گذاشته و خوب ساعتتیری کردند از چشم پتکان گرفته تا جزبازی و گیرکان و غیره …

وقتی خسته شدند خوب چوب جمع نمودند بوجی های شان نیمه نیمه شده هر کدام شاخه ها را توته توته کرده و داخل بوجی هایشان می کردند تا مقدار زیادی جمع کرده باشند، بوجی سنگین شده بود، اما حرص دخترک ها قانع نمی شد.

یکبار صدای ملالی که سرکردگی  دخترک ها را به عهده داشت، بلند شد:” او دخترها بیاین که اونجه بریم، چوب زیاد معلوم میشه، افتوهم خوب خشک شان کده، بریم جمع کنیم.همه به سوی که ملالی اشاره کرده بود رفتند، ملالی پیش دستی کرد و زود زود جمع می کرد دیگران هم به پیروی از او زود زود چوبک ها را جمع نموده و داخل بوجی های شان می‌کردند. دفعتاً صدای مهیب و وحشتناکی بلند شد و بلافاصله انفجار خطرناکی رخ داد. فضا آتش و چره و دود و گرد و خاک پر شد. چیغ و فریاد های دخترک ها از میان دود و خاک در هوا بلند شد:” وای الله جان، وای مادر جان، اخ اخ سوختم وای در گرفتم وااای ….”

مردم دور و پیش با شنیدن صدا به محل حادثه آمدند و با بدبختی دیدن که آن همه دخترک‌های شاد و خندان هر کدام به گوشه ای پرتاب شده و در خون دست و پا می زنند. لحظات بعد هیچ کدام زنده نبودند.

وقتی پدر و مادر و اقارب شان رسید، هر کدام با شور و ناله و فغان و سر و روی زدن و موی کندن، به شناسایی اجساد پرداختند.

پیرمردی که هر روز شاهد گشت و گذار همیشگی  و دستجمعی دخترک ها بود. با دیدن اجساد شان با گلوی بغض آلود گفت:

“یکجای زندگی کردن و یکجای به حق پیوستند، بعد چشمان اشک آلودش را به آسمان دوخت و با لب های لرزان گفت:” روح پر فتوح این معصومان بر بال فرشتگان سبک بال به آسمان ها و سرانجام به عرش خداوند بزرگ رفته است، ولی بدها به حال آدمکش ها و جنگ افروزهای که سبب این همه کشتار دستجمعی شدند.

جمعی هم به تقلید از او به آسمان نظر انداختند…

به زودی عساکر موظف منطقه به محل حادثه آمدند. والدین و بستگان دخترک ها اجساد جگر گوشه های شان را کفن کرده و هر ده خواهرخوانده را در کنار هم گذاشتند.

حرف های ضد و نقیصی در فضا طنین انداخته بود. یکی می گفت:”ای انفجار ماینی بوده که از زمان روس ها اینجه مانده بود.”

دیگری می گفت:” نی ای ماینه طالب ها مانه از زمان روس ها تا حالی زیر خروارهای خاک شده و گم شده باشه، ای نو بوده.”

مردی هم که خودش را در پتوی کهنه ای پیچیده بود، گروه دیگری را نام می گرفت، ولی این همه دیگر  برای هیچ کس مهم نبود، مهم این بود که ده دختر معصوم و بیگناه جان های شیرین شان را از دست داده بودند…

همه صف بستند و نماز جنازه شهدای ده گانه را خواندند. ده قبر هم در کنار هم کنده شد و ده گور تازه پهلوی هم صف بستند…

مادران هنوز باور نکرده بودند که دلبندهای شان را از دست داده اند و عصر چشم به در دوخته و منتظر آمدن دختر های شان بودند و در کنار آنها گدی گک ریحانه هم لای درز دیوار نگاهش را به دروازه دوخته بود و انتظار ریحانه را می کشید تا امانتش را به او باز گرداند و هر دو به خانه بروند…

نیلاب نصیری

۸ جدی ۱۳۹۲

آخرین روز های ۲۰۱۳

 

۱۶
بهمن ۱۳۹۲
نویسنده
دیدگاه‌ها بدون دیدگاه
برچسب‌ها

Leave a Reply