تفرقه و جمع در آثار شیخ اجل سعدی شیرازی و اشعار خواجه حافظ
تفرقه از اصطلاحاتی است که در نزد عارفان به پراکندگی خاطر از آن یاد می شود. آن گاه که سالک هنوز از خود محو و فانی نگشته و آگاه به اعمال خود است. ختمی لاهوری در توصیف و تبیین تفرقه با استناد به اقوال مختلف گوید: « تفرقه عبارت از آن است که خاطر را به واسطه تعلق به امور متعدد پراکنده سازی، و در ترجمه عوارف است که رویت افعال و صفات تفرقه است، و قول خواجه جنید است که تفرقه به مشاهده غیر، قائم شدن است. و قول خواجه ابوعلی است که تفرقه اثبات خلق است .»
با عنایت به این توضیحات، شیخ اجل رهایی از پندار را،آنجا که با هوشیاری مذموم قرین باشد نکوهش می کند و گوید
با عنایت به این توضیحات، شیخ اجل رهایی از پندار را،آنجا که با هوشیاری مذموم قرین باشد نکوهش می کند و گوید
تا یک سر موی از تو هستی با قیست اندیشه کار بت پرستی با قیست
گفتی بت پندار شکستم رستم آن بت که زپندار شکستی با قیست ( ص۸۴۱)
داستان پیرچنگی در مثنوی مولانا ، شاهدی بر مقام تفرقه است، آنجا که « عمر به عنوان فرستاده غیبی بر سر پیر چنگی نازل می شود تا او را از بیماری خودنگری که توجه به گناه گذشته نشانی از آن است برهاند و از گریه هم که نشانه ای از همین خودنگری و تعبیری از هوشیاری مدموم است باز می دارد و او را به مقام استغراق و فنا که سالک و اصل در آنجا خود را از یاد می برد و فعل خود را هم نمی بیند و بر آن تحسر و تأسف هم اظهار نمی کند می کشاند . »
سعدی؛
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی یابد با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید؟ ( ص۵۱۲)
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق ؟ دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد (ص۴۷۲)
حافظ :
زفکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد (ص ۱۱۹).
« ای عزیز خلق عالم دو گروه اند : گروهی با یاد حق مشغولند و گروهی به یاد خود؛ آنکه به حق مشغول است، از خلق بیگانه است و آنکه به یاد خود مشغول است به حق نپردازد. هر چه درون وی است همه حجاب است، اگر نفس تست و اگر اسباب و عیال تست تا از همه دست نشویی گرد در گاه حق نپویی. » ( رسائل سعدی، ص ۹۱۰)
ابوبکر واسطی گوید: « هر که خدای را بپرستد برای بهشت او، مزدور نفس خویش است و هر که خدای را پرستد برای خدای، او از وی جاهل است یعنی خدا بی نیاز است ازعبادت؛ توپنداری که برای او کاری می کنی، تو کار برای خود می کنی . »
آنان که در عاشقی خبر از خود دارند و به جز عشق می اندیشند و آگاه بر خود، در عاشقی صادق نمی¬¬¬¬¬ باشند.
سعدی :
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد هرکه درمان می پذیرد یا نصیحت می نیوشد (ص۴۸۷)
هر که هست التفات بر جانش گومزن لاف مهر جانانش ( ص ۵۳۱)
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد شراب صرف محبت نخورده است تمام ( ص۵۴۳)
حافظ :
در مقامی که به یاد لب او می نوشند سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش (ص ۱۹۰)
ای که دایم به خویش مغروری گر ترا عشق نیست معذوری ( ص ۳۱۶)
پروای سالک به طاعت خود مانع رهایی از آلایشهای دنیای مادی است، لذا تا از این مرتبت رهایی نیابد، وصول به مقام جمع برای او حاصل نمی شود.
سعدی :
امید وصل مدار و خیال دوست مبند گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست (ص ۴۵۳)
حافظ :
که بندد طرف وصل از حسن شاهی که با خود عشق بازد جاودانه ( ص ۲۹۷)
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نفس پراکنده ورق ساده کنی ( ص ۳۴۱)
عشق بر موسی (ع) تاختن آورد، به طور برآمد و به قدم صدق بر ایستاد و گفت : اَرنی، خطاب آمد که ای موسی خودی خود با خود داری که اضافه به خود می کنی؟ اَرنی این حدیث زحمت وجود تو بر نتابد، یا تو خود را توانی بود یا ما را.» ( رسائل سعدی ص ۹۰۴)
آنجا که سالک از تفرقه رهایی یابد و مستغرق در حق گردد، مقام جمع حاصل می شود. در توصیف این مقام اقوال مختلف است؛ از جمله آنکه عزالدین کاشانی گوید: « لفظ جمع در اصطلاح صوفیان عبارت است از رفع مبانیت و اسقاط اضافات و افراد شهود حق تعالی » ابوسعید خراز گوید: « جمع بدان معنی است که خداوند خود را در نفوس خلق ایجاد کرد، بدانسان که وجودشان فی نفسه برای خودشان است؛ و بلکه بالاتر از این، وجود ( خاص) لنفسه آنان را معدوم کرد تا وجودشان از آن بود فقط، و این است معنی آن که فرمود : گوش و چشم و دست بنده خود هستم، این است که به من می شنود و می بیند، چه پیش از آن خود و برای خود دست به کاری می گشودند و کنون به توسط حق و برای حق چنین کنند و به عبارت دیگر، فیض حق در بنده و همراه اوست تا آنها را قدرت دهد و به مرتبه ای رساند که وجودشان در وجود او فانی شود ».
سعدی :
عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنّار داران پوشیده دلق
حریفان خلوت سرای الست به یک جرعه تا نفخه صور مست
به خود سر فرو برده همچو صدف نه مانند دریا برآورده کف ( ص۲۸۳)
ما پراکندگان مجموعیم یار ما غایب است و در نظر است(ص۴۳۶ )
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود یار با یار سفر کرده به تنها نرود (ص۵۶)
حافظ:
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است مجموعه ای بخواه و صراحی بیار هم (ص۲۴۹)
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما(ص۱۰)
عارف عاشق که در مقام جمع است پروای او تنها به واحد لایزال است و خود را در میانه نبیند. مصطفی (ص) گفت به ابوبکر چون در غار بودند لاتَحزَن اِنَّ الله مَعَنا، ذکر معبود مرا پیش داشت و ادب خطاب در آن نگه داشت، لاجرم او را فضل آمد بر موسی که گفت : إِنَّ معیِ رَبیّ، موسی از خود به الله نگریست و مصطفی از الله به خودنگریست، این نقطه جمع است و آن عین تفرقه، وشتان ما بَینُهماَ. پیرطریقت گفت: از او به او نگرندنه از خود به او که دیده با دیده ورپیشین است و دل با دوست نخستین .
سعدی :
زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست ( ص ۴۴۸)
من بودم و او نی قلم اندرسر من کش با او نتوان گفت وجود دگری بود (ص ۵۰۵)
آن پی مهرتوگیرد که نگیرد پی خویشش وان سر وصل تو داردکه ندارد غم جانش(ص۵۳۳)
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم ( ص۵۶۱)
حافظ :
چنان پرشد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم (ص ۲۲۸)
آنان که در مقام جمعند، لوح دل از اغیار شسته تا جایگاه حق منزه دارند و گم کرده خود را یابند.
سعدی :
در کس نمی گشایم که به خاطرم در آید توبه اندرون جان آی که جایگاه داری (ص۶۲۴)
نشد گم که روی از خلایق بتافت که گم کرده خویش را باز یافت (ص۲۸۲)
حافظ :
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است(ص۲۴)
سالک در مقام جمع که مستلزم استغراق در محبوب است، از هر چه جز یاد حق منقطع است. از با یزید بسطامی نقل است که گفت: « عارفان اگر از عرش تا ثری صد هزاران آدم باشند با ذرایر بسیار و اتباع و نسل بی شمار، و صد هزار فرشته مقرب، چون جبرئیل و میکائیل، قدم از عدم در زاویه دل عارف نهند، او در جنب وجود و معرفت حق، ایشان را موجود نپندارد و از درآمد و بیرون شدن ایشان خبر ندارد و اگر به خلاف این بود مدعی بودند نه عارف .
سعدی :
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من من روی در تو و همه کس روی در حجاز (ص ۵۲۷)
باعبان را گو اگر در گلستان آلاله ایست دیگری را ده که ما بادلستان آسوده ایم ( ص۵۷۱)
حافظ :
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست کزوی و جام میم نیست به کس پروایی (ص۳۴۹)
با وجود آنکه مقام جمع با تنهایی سالک قرین است اما این خلوت و تنهایی برای او ملال آور نیست.
سعدی :
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی که هر باتو به خلوت بود نه تنها ئیست (ص۴۵۲)
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش توباشی سر زخلوت برنیارد ( ۴۷۱)
خواجه حافظ راه رسیدن به مقام جمع را رهایی از تفرقه، اضداد و عادات می داند.
حافظ :
زفکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد (ص۱۱۹)
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته در آید (ص ۱۵۷)
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم (ص ۲۱۷)
آنان که در مقام جمعند به لحاظ انفصال از غیر و دریافت لذت اتصال به حق، نه تنها هیچ غم از متاع دینوی ندارند بلکه غم آنان از جنس حب محبوب است.
سعدی:
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست
وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده اند گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست(ص۷۰۸)
تهیه کننده: نسرین گدازنده، کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی