ستایش هرات سدۀ ۱۰ هجری

درباره نویسنده:  استاد آصف فکرت در سال ۱۳۲۵ خورشیدی  دیده به جهان گشود. پس از فراگرفتن دروس مقدماتی، تعلیمات ابتدایی را در مکتب موفق و ثانوی را در لیسۀ سلطان غیاث الدین غوری  در زادگاه خویش، هرات، گذرانید.   لیسانس زبان و ادبیات فارسی دری را از دانشگاه کابل و فوق لیسانس روزنامه نگاری را از هند به دست آورد.  در افغانستان  در رادیو، مطبوعات و اکادمی (فرهنگستان) علوم خدمت کرد.   سپس در ایران فهرست نگار کتابخانهء خطّی آستان قدس، عضو علمی، ویراستار و مؤلّف در دائره المعارف بزرگ اسلام،  و محقق و مؤلف در  بنیاد پژوهشهای اسلامی بود.  اکنون در کانادا زندگی می کند.  از فکرت صدها مقالهء تخصصی و تحقیقی در مطبوعات افغانستان و ایران انتشار یافته است.  فهرست مختصری از کتابهایش در همین صفحه تقدیم شده و تازه ترین کتاب او به نام   پشت دروازهء هند  در ایران  زیر چاپ است.

http://fekrat.kateban.com/images/author_img.jpg

شیخ بهاؤ الدین محمد بهائی عاملی معروف به شیخ بهائی (متوفی ۱۰۳۰هجری) از دانشمندان بزرگ  عصر خویش است. او در اصل از جبل عامل لبنان بود و در نوجوانی با پدر خویش شیخ عبد الصمد حارثی عاملی به خراسان آمد. جوانی را در هرات گذرانید و در مدرسۀ میرزا درس خواند. شیخ بهائی  که از اعاظم علمای عصر خویش بود،  آن قدر شیفتۀ زبان و ادب فارسی گردید که  به فارسی شعر گفت و دیوان و مثنویات فارسی دارد. از مثنویهای فارسی او نان و حلوا و شیر و شکر است. شیخ بهائی منظومه یی در وصف هرات دارد به زبان عربی به نام الزّاهره؛ او این مثنوی را به یاد روزهای  جوانی و خاطرات هرات سروده است؛ چنانکه  خود نیز در این باب در همین مثنوی توضیح داده است. نگارنده  چند سال پیش این منظومه را به فارسی ترجمه کرد، که در مجلـّۀ خراسان پژوهشی به چاپ رسید. ترجمۀ منظومه برای استفادۀ بیشتر دوستان، به خصوص کسانی که به تاریخ هرات باستان علاقه مند اند، در اینجا نقل می شود. از دوست دانشمند  جناب رضا مروارید، که خود نیزبا هرات پیوندی کهن دارند و زحمت تایپ و ارسال فایل دیجیتال آن را متقبل شده اند بدینوسیله تشکر می نمایم.

الزّاهره در وصف هرات

از شیخ بهائی

ترجمه از عربی به فارسی دری از آصف فکرت

سپاس ایزد برتر و والا را؛ خداوند بزرگى و نیکى و هوشمندى.

پس درود و آفرین بلند ـ تا روزان و شبان در پى هم روانند ـ بر پیامبر برگزیدۀ مکّى و دودمانش، پیشوایان و پاکان.

امیدوار بخشایش روز ِِ رستاخیز، گنهکار بزه مند، بهاؤ الدین،که خداوند بخشاینده از گناهانش درگذرد و پرده بر نکوهیدگی‌هایش فرو  پوشد، همى گوید:

روزگاری در قزوین به درد چشم گرفتار شدم, دردی جانکاه و دلازار.

از آن درد, روزگارم چنان می گذشت که هرگز مردان خردمند استوار کار را خوش نیاید.

نه به بحث و گفتگو می توانستم پرداخت، نه به خواندن کتاب خدا و درس، و نه {حتی} به نیایش و اندیشیدن.

سرانجام  از خانه نشینی  دلم  گرفت  و روانم از کارهایش برکنار ماند.

و چون کاهلی ـ که شیوه نادانی است ـ هرگز خوی من نبوده،

دل  بر آن بستم  که  خاطر خود را به چیزی مشغول کنم  تا بار این رنج و اندوه را  بتوانم  کشید.

خوشتر از شعر نیافتم، گرچه شاعری پیشه ام  نبوده.

من به نزدیکترین وادی می اندیشیدم، اما سمند اندیشه دور همی تاخت.

درهمین هنگام  دوستی ارجمند از من خواست هرات را بستایم، که در آن از هر در سخنی باشد، وهم هر سلیقه ای را طرب انگیزد و به شایستگی روشنگر احوال آن باشد.

اشکم از مژه فرو لغزید؛ به آن دوست که اشک شوق بر گونه اش روان بود گفتم: برادر {در سفارش شعر در ستایش هرات} به  شایسته ترین کس {که من باشم} روی آوردی.

پس این چکامۀ  روان و خوش و کوتاه  را به نظم  درآوردم.

آن گاه همانسان که شب  به افسانه سرآید, روز من در سرودن آن سرآمد.

چون به  پایان رسید, زاهره اش نامیدم ـ اینک آن صد بیت پر مایه ونغز:

دیباچه در وصف هرات

براستی که هرات شهری نازنین است ـ شگفت  و بس زیبا؛

آرزو برانگیز و ارجمند، خوش وکش و  والا.

آبکندش به آب زیرزمین رسیده  و بارویش به آسمان  پیوسته.

هوایش  دلها را وا می کند وخوشی و شادمانی می آورد.

همه نیکوییها و بزرگیها و دیدنیهای  خوش و شگفت انگیز را در بر دارد.

آنسان که مانند آن نه در دیگر شهر ها هست و نه در روزگار پیشین بوده.

در میان مردمانش بیمار نبینی. خوشا و خرّما آن کس که در آن جا نشیمن دارد.

آب و هوایش بی مثال است, میوه ها و زیبا رویانش  بی همال.

نیز باغستانها و مدرسه هایش بی مانند است؛ در کجای دنیا برای این همه بزرگی و نعمت همگون توانی یافت.

در وصف هوای آنجا

هوایش از گندِ  بیماری زا پاک است، گویی نکهتی از بهشت دارد.

روان را شادی می بخشد و اندوه را می برد؛ سینه را فراخی دهد و درمان دل است.

بادش  نه  توفنده وداغ  است ونه سُست سست.

میانه است, چنان که نازک اندامی دامن کشان بگذرد.

آن که روزگارش به تنگدستی کشانیده،

چندان که از خانه و جامه نیز بی بهره باشد؛

بر او باد که جز آن شهری نجوید؛ که هوایش او را بس باشد.

تایی پیراهن در سرما  و کفی آب در گرما،

آن از سرمایش می رهاند واین از گرمایش آسایش می دهد.

در وصف آب آنجا

اگر گویند که  آب هرات به  آب نیل و  فرات  پهلو می زند،

گزاف نگفته اند، که این سخن را بسی گواه است.

آب را در جویباران بینی، چنان که مروارید را در صدف.

ژرفای آب را از پاکی دو بِد ِست پنداری ـ آبی که دو نیزه ژرفا دارد.

آبی گوارنده است, که چون بر روی خورِش نوشی پنداری سالی است گرسنه ای.

در وصف خوبان آنجا

خوبانش آهوان گریزان را مانند؛ با چشمانی خمار و افسونگر.

از پارسای پرهیزگار بردباری ستانند وبه وادی گرفتاری و بلایش کشانند.

با سخنان شیرین و با نگاهها از هر که خواهند جان می ستانند.

دهانها تنگتر از عیش خردمندان و میانها باریکتر از اندیشه ادیبان.

مرغوله ها بر دو سوی پیشانی به حرف واو ماند ـ نه واو عطف و … .

به نگاهی خمارآلود و شوخ می نگرند وهر پارسای عابد را از راه به در می برند.

رخساره های گلگون گواهِ خونریزی چشمانند.

تنشان در پاکی و نازکی آب را ماند و دلشان  سنگ خارا را.

واژه ها از روانی به شعر و جادو ماند و ردیف دندانها, نشان از بابونه های به روی هم چیده دارد.

بر و بالا و رخساره ها چون شاخه ناربن و گل گلاب و … .

گیسوان اژدهاوش، …و مژه ها تیغ،

نرم و نازان و ستوده خویانند، خوشا روزگارِ آن که چنین محبوبی دارد.

در وصف میوه های آنجا

میوه هایش بس نازکند، نه آسیبی رسانند و نه بیمی از آنها باید داشت,

گویی پوست ندارند و چون به آنها دست رسانی آب شوند.

با این همه ارزانند و فراوان

بقـّال بسی از آن میوه ها را روی زنبیلهای حصیری می ریزد؛

تا نـماز دیگر رسد،  پس آنچه ماند در آخور دام اندازد.

در وصف انگور آنجا

انگور {هری} را نتوانم به شایستگی ستود, که بس نغز است؛

پوستش از اندیشه دانا نازکتر و هسته اش از دل تنها ماندگان شکننده تر,

گونۀ سیپیدش از انگشتان بلند زیبایان داستان زند.

گونۀ سرخش تشنگان را خوشتر از بوسه بر رخسار گلگون و روشن؛

و سیاهش، از برای دارنده آن میوه نایاب،  نغزتر از چشمک زدن چشمان خمار.

گونه ها یش بسیار و نیکوییها یش بیرون از شمار است,

همچون فخری و طائفی و کشمشی و صاحبی و گونه های دیگر, که بی گفت و گو از هشتاد گونه بیشتر است.

بینواتر کسان را بینی که پیوسته انگور ستاند.

و دور نیست که درازگوش به جو نرسد، از فراوانی انگور، که  به او دهند.

در وصف خربزۀ آنجا

وصف خربزه اش، از خوشی آدم دانا و زیرک را در شگفتی می افکند.

همه گونه هایش بس شیرین است, شیرین تر از پیوستن دوستان پس از گسستن.

ستایشگران،  درباره آن هرچند گویند،  بی گمان سخنانشان اندک و نارسا خواهد  بود.

میوه ای است که فروشنده را سود ندارد،  که بهایش پایمزد آرنده را هم بسنده نیست.

در وصف مدرسه میرزا

بناهای مدرسه هایش همتا ندارد و نامورتر از همه «مدرسه میرزا» است.

این مدرسه بنایی است بلند و والا, همچون شهری پهناور,

در استواری و آراستگی در همه شهرها بی همتا,

آرایشهایش از زر سرخ است, بهشت عدن را ماند.

در سرای آن جویباری پاک و روشن روان است با کرانه های سنگچین.

در میان سرای خانه ای است که به غرفه های بهشت ماند,

آن خانه را یکپارچه از مرمر برآورده اند, گویی که معمارش پری زده بود {یا پریزاده}

و هر چه خردمند در ستایش آن گوید, کم گفته.

در وصف گازرگاه

و آرامگاهی که گازرگاه نامند, در خوشی و کشی همتا ندارد.

هوایش روانبخش است و آبش جگر تشنگان را جلا دهد.

سرو باغهایش دلپذیر, همچون خرامنده ای دامن برچیده.

در آن, بستانهای بی شمار است و مردم مرد و زن و آزاد و بنده و خواجه از دورترجاها آهنگ آن بستانها کنند.

نه اندوهی دارند و نه تنگدستی چنان سبکبارند که تو گویی حساب پس داده و از پیش محاسبان باز می آیند,

یا تو گویی سوارانند در تاخت و تاز و دویدن در پی شکار گروه گروه روانند و جار می زنند که:

امروز کهنسالان را نیز جز شادکامی نشاید.

پایان سخن

دریغ از دوری و راهی بس دراز که میان ماست

خوشا روزگاری که در هرات بر ما گذشت.

از لذّتها و شادکامیها بهره می بردیم و خوش طبعیها و شوخیها دل ما را نمی زد.

عیش ما خوش بود و دریغا که گردون به مراد دل ما نمی گردد.

وا اندوها!  که نتوان به آن روزها بازگشت. وا دریغ که زندگی جز در آن جا شهر یادها خوش نیست.

ای شبهای وصال به بارش بارانی درشت دانه ریزان همواره شاداب و سیراب باشید.

وای روزهای سپری شده, پاکترین درودهای من بر شما باد.

پایان  ترجمه با تصحیح دوباره

۲۴ اپریل / ۴ اردیبهشت (ثور) ۱۳۸۶

اتاوا، آصف فکرت

منبع
ارس

۱۱
شهریور ۱۳۸۸
نویسنده
دیدگاه‌ها بدون دیدگاه
برچسب‌ها

Leave a Reply